سفارش تبلیغ
صبا ویژن



 


روزها گذشت و گنجشک هیچ نگفت.
 فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:


" می آید ... من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود


  و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد"


... و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
 فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت


  و خداوند لب به سخن گشود :"با من بگو از آنچه سنگینی سینه ی توست"


 گنجشک گفت:"از تو خواسته ای داشتم , کسی را از تو خواستم که دردم را بفهمد ولی ..."


خداهیچ نگفت ...فرشتگان از خدا پرسیدند چرا هیچ نگفتی.


خدا به آرامی گفت:


"خواستم تا مرا فراموش نکند"



نظر

لینک ثابت نوشته شده در شنبه 88/11/3ساعت 10:39 صبح توسط ..:: خادم الشهدا ::..

**

**